عاشقانه

درددل

عشق پیرمرد

پیرمرد صبح زود از خانه بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود. در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد. به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.
پس از پانسمان زخم ها، پرستاران از او خواستند که آماده شود تا از استخوان هایش عکسبرداری شود. پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت. به پرستاری که می خواست مانع رفتنش شود گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشدند. از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید.
در جواب گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستار گفت: اصلا نگران نباشید. ما به او خبر می دهیم که امروز دیرتر می رسید.
پیرمرد جواب داد: متاسفم! او بیماریِ فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با تعجب پرسید: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید در حالی که شما را نمی شناسد؟
پیرمرد با صدایی غمگین و آرام گفت: اما من که می دانم او کیست......

+نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:21توسط آسو |

بهت نمی گم دوسِت دارم

بهت نمی گم دوسِت دارم،ولی قسم می خورم که دوسِت دارم بهت نمی گم هرچی که می خوای بهت می دم،چون همه چیزم تویی نمی خوام خوابتو ببینم، چون توخوش ترازخوابی اگه یه روزچشمات پرِاشک شد ودنبال یه شونه گشتی که گریه کنی،صِدام کن بهت قول نمی دم که ساکتت کنم ،اما منم پا به پات گریه می کنم اگر دنبال مجسمه سکوت می گشتی صِدام کن، قول می دم سکوت کنم اگه دنبال خرابه می گشتی تا نفرتتو توش خالی کنی ، صِدام کن چون قلبم تنهاست اگه یه روزخواستی بری قول نمیدم جلوتو بگیرم اما باهات میدوم اگه بیه روز خواستی بمیری قول نمی دم جلوتو بگیرم اما اینو بدون من قبل از تو میمیرم قدرعجیبه که تا مریض نشی کسی برات گل نمی یاره تا گریه نکنی کسی نوازشت نمی کنه تا فریاد نکشی کسی به طرفت برنمی گرده تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمی یاد و تا وقتی نمیری کسی تورو نمی بخشه

+نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:20توسط آسو |

خیلی سخت است

 

خیلی سخت است این لحظه ها ،  لحظه ای که تو نیستی و من به تو نیاز دارم.
خیلی سخت است تو باشی ، عشق من باشی ، من در انتظار تو باشم ، اما نتوانیم همدیگر را ببینیم.
خیلی سخت است ، دلت گرفته باشد ، پر از درد دل و حرفهای ناگفته باشد اما همدلی نباشد که بشنود درد های دلت را
خیلی سخت است چشمهایت پر از اشک باشد ، گونه هایت خیس باشد اما همنفسی نباشد که اشکهایت را پاک کند .
خیلی تلخ است لحظه فراموش شدنت از خاطر او که دوستش داری .
خیلی تلخ است کسی را دوست داشته باشی اما ندانی که او تو را دوست دارد یا نه.
خیلی تلخ است لحظه پژمرده شدن گل ، لحظه اسیر شدن پرنده ای تنها در قفس.
خیلی سخت است لحظه های عاشقی ، دور از یار ، بدون دلدار، بی قرار و چشم انتظار.
خیلی سخت است در این کویر تشنه به انتظار آمدن خزان نشستن ، در زیر برگهای خشک به انتظار سرما نشستن.
خیلی تلخ است یک روز را با دلی گرفته به سر کنی ، انتظار شب را بکشی ، غروب را ببینی و دلگرفته تر شوی ، انتظار طلوع را بکشی ، شب را بی ستاره ببینی و شکسته تر شوی.
خیلی سخت است این وابستگی ، تحمل لحظه های بی کسی ، دور از عشق ، این قصه را دیگر نمیتوان از سر نوشت

 

+نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:19توسط آسو |

بوسه2

 

مصراع نخست: من تو را می بوسم

در مصرع بعد هم تو را می بوسم

ایراد ندارد! به کسی چه! اصلا

شعر خودم است من تو را می بوسم!


 


بی دغدغه همچنان تو را می بوسم

بی بوسه عزیز! در خودم می پوسم

آنقدر به بوسه ی تو معتادم که

یک قافیه در میان تو را می بوسم!

 

 


است روی لب تو (به سلامت) وقتی

انگار قیامت است روی لب تو

لب بر لب تو... دوباره برمی گردم

این بوسه امانت است روی لب من!


 



عمریست شبانه روز لب هایت را...

لب باز نکن هنوز لب هایت را...

نه! سیر نمی شوم به چندین بوسه

بر روی لبم بدوز لب هایت را!

است روی لب تو (به سلامت) وقتی

انگار قیامت است روی لب تو

لب بر لب تو... دوباره برمی گردم

این بوسه امانت است روی لب من!

 

 

 

 

 

 

 


تا از لب تو شنید بوسه بوسه

از روی لبم پرید بوسه بوسه

پس کی تو مرا...؟ کی تو مرا...؟ کی تو مرا...؟

جانم به لبم رسید بوسه بوسه



 

 

 

 

 

 

انقدر بوسیدمش تا خسته شد

خسته از بوسیدن پیوسته شد


خواست لب بر شكایت بشكفد

لب نهادم بر لبش تا بسته شد...!

 

 

 

 

بوسه یعنی وصل شیرین دو لب

بوسه یعنی خلسه در اعماق شب

بوسه یعنی مستی از مشروب عشق

بوسه یعنی آتش و گرمای تب

بوسه یعنی لذت از دلدادگی

بوسه یعنی لذت از شب لذت از دیوانگی

بوسه یعنی حس طعم خوب عشق

بوسه یعنی طعم شیرینی به رنگ سادگی

بوسه آغازی برای ما شدن

بوسه یعنی لحظه ای با دلبری تنها شدن

بوسه سر فصل کتاب عاشقی

بوسه رمز وارد دلها شدن

بوسه آتش می زند بر جسم و جان

بوسه یعنی عشق من،با من بمان

بوسه شرم در دلدادگی بی معنی است

بوسه بر میدارد این شرم از میان

طعم شیرین عسل از بوسه است

پاسخ هر بوسه ای یک بوسه است

بوسه بهترین هدیه پس از یک انتظار

بشنوید از من فقط یک بوسه است

بوسه را تکرار میباید نمود

بوسه یعنی عشق و اواز و سرود

بوسه یعنی وصل جانها از دو لب

بوسه یعنی پر زدن یعنی صعود...!

بوسه باران میكنم روی تورا

من فـدای آن رخ زیبای تو....!!

 

 

 

بوسه مگر چیست؟ فشار دو لب

این که گناه نیست چه روز و چه شب...!!

 

 

 

 

 

 

 

 

+نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:15توسط آسو |

شكسپیر میگه

 

شكسپیر میگه:

خیانت تنها این نیست كه شب را با دیگری بگذرانی ...

خیانت میتواند دروغ دوست داشتن باشد !

خیانت تنها این نیست كه دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری ...

خیانت میتواند جاری كردن اشك بر دیدگان معصومی باشد !

 

+نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت17:55توسط آسو |

هرگز..

 

هرگز..

هرگز نگو که دوست داری ، اگر حقیقتاً بدان اهمیت نمی دهی

درباره احساست سخن نگو ، اگر واقعا وجود ندارد

هرگز دستی را نگیر وقتی قصد شکستن قلبش را داری

هرگز نگو برای همیشه وقتی می دانی که جدا می شوی

هرگز به چشمانی نگاه نکن وقتی قصد دروغ گفتن داری

هرگز سلامی نده وقتی می دانی که خداحافظی در پیش است

قلبی را قفل نکن وقتی کلیدش را نداری

به کسی نگو که تنها اوست وقتی در فکرت به او خیانت میکنی

 

 

+نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت17:54توسط آسو |

ای پــروردگار مســــت توام

 

ای پــروردگار مســــت توام روزه ای یا مســــــــــــت ؟ ؟ ؟
در دلــــــم رازی نهــــــان دارم نمیدانم بگویم یا نگویم
توی شهــــــر من همــــــه روزه اند برای مــــن
ولی هیچ کس در اندیشــــــه ی انســــان بودن نیست
همه شکم گرسنه نگه میدارن
د این گرسنگییه, یک روز فقیر نیست
بجـــــای این گرسنگی > بار گنهت گــردن بیـــگانه مینـــداز . . .
بنشین و لـــب از ظلــــم مکـــن باز . . .
ای شـــــــاه! ای شـاه بی خیال مســــــت
ای که میگویی مسلــــــمان باش و مِـــی خواری مکن
ای که خودگفتی مکن مِـــی خوارگی آری مکن
هرچه میخواهی بگو یا هر چه میخواهی بکن اما ریا کاری نکن
روزه نگیــــــر , مِــی بخور , منبر بسوزان , مـــردم آزاری مکن ...
ای پـــروردگار مســــــت
با تــــــوام...
آیا با من مسكین حـــواست هســــــت ؟؟؟

+نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت17:53توسط آسو |

فرارمغزها

 

خنديد، به اتهام مسخره کردن حکومت كتكش زدند.
ساكت نشست، متهم به توطئه پنهانی علیه دولت شد.
دنبال خوشگذراني رفت، به اتهام فساد اخلاقي دستگيرشد.
دنبال ثروت رفت، به اتهام فساد مالي دستگير شد.
دنبال قدرت رفت، به اتهام اقدام عليه حكومت دستگيرشد.
گريه كرد، به اتهام اشاعه نااميدي بازداشت شد.
نوشت، به اتهام اشاعه اكاذيب و اهانت به مسوولان دستگير شد.
ننوشت، توسط دوستانش به همدستی با دولت متهم شد.
راه رفت، به اتهام ولگردي كتك خورد.
نشست، متهم به ايجاد سدمعبر شد.
...و بالاخره يك روز مغزش را به كار انداخت و فرار كرد

عليرضا درويش

+نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت17:52توسط آسو |

طرح تفکیک جنسیتی
 

آگوست 15 12:54 قبل از ظهر

بعد از اجرای موفقیت آمیز طرح تفکیک جنسیتی در سراسر اماکن خصوصی و عمومی کشور ؛ به بررسی روند رشد و نمو یک کودک (پسر) از مهد کودک تا پیری میپردازیم :
اسم کودک را جواد در نظر میگیریم که همراه با همکلاسی خود به نام رضا در حال برگشت از مهد کودک است.

1)
در مسیر برگشت از مهد کودک :

لضا لضا (همان رضا ) مامانم میخواد لنج (گنج) طلا بیاره ها !

رضا : مامان چیه ؟!

2) 3
سال بعد در مسیر رفت به مدرسه داخل سرویس مدرسه

راننده رو به بچه های داخل سرویس : همه زود چشاشونو ببندن داریم از کنار یه مدرسه دخترانه رد میشیم!

جواد : رضا رضا ، دختر چیه ؟

3 ) 5
سال بعد از 3 سال ؛ زنگ تفریح ؛ مدرسه راهنمایی

رضا : جواد من دیشب از بالای پشت بوم یه چیزی تو حیاط خونه همسایه دیدم.

جواد : چی ؟

رضا : دختر ! دختر ! بالاخره دیدم

جواد : جون مادرت ؟! یالاه بگو چه شکلی هستن اینا !

4) 4
سال بعد از قبلی! سرکوچه جواد اینا

رضا : جواد چیکار داشتی گفتی زود بیا

جواد : رضا دیشب یکی به گوشیم زنگ زد.صداش خیلی عجیب غریب بود.یواشکی حرف میزد و میگفت یه دختره و از من میپرسید آیا پسرم ؟!

رضا : تو چی گفتی ؟

جواد : گفتم آره پسرم و بعدش دختره غش کرد !

5 ) 6
سال بعد ؛ دانشگاه

جواد : رضا راسته میگند پشت این دیواره پر از دختره ؟!

رضا : آره منم شنیدم.میشنوی دارن میخندن! مگه اونا هم میخندن ؟

6 )
چند سال بعد ، شب خواستگاری

جواد : ببخشید یعنی الان شما واقعا یه دخترید ؟!

7 )
چند ماه بعد ، شب ازدواج

جواد : خوب الان باید چیکار کنیم ؟!

خانم : هیچی دیگه ،خسته ایم باید بخوابیم.شما هم برو تو اتاق خودت بخواب!

8 )
خیلی سال بعد ، دوران کهولت

جواد : دیشب مادر خدا بیامرزم به خوابم اومد گفت نمیخواهید بچه بیارید ؟

خانم : از کجا بیاریم.تو جهیزیه من که بچه نبود ، تو چرا نخریدی یه دونه ؟

9)
خیلی سال بعد

نسل ایرانی منقرض شد...

 

+نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت17:50توسط آسو |

نامه زیبای نادر ابراهیمی به همسرش

 

نامه زیبای نادر ابراهیمی به همسرش

تفاوت !

همسفر

 

در این راه طولانی

 

که ما بی خبریم

و چون باد می گذرد،

بگذار خرده اختلاف هایمان، با هم باقی بماند

خواهش می کنم !

مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی.

مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت، دوست داشته باشم.

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.

مخواه که هر دو، یک آواز را بپسندیم.

یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را

و یک شیوه نگاه کردن را.

مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی، و رویاهامان یکی.

هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.

و شبیه شدن، دال بر کمال نیست. بلکه دلیل توقف است.

 

عزیز من !

دو نفر که عاشق اند، و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛

واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله ی علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.

اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق.

و یکی کافیست.

عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است.

اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.

من از عشق زمینی حرف می زنم، که ارزش آن در “حضور” است،

نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.

 

عزیز من !

اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد.

بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.

بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.

بخواه که همدیگر را کامل کنیم، نه ناپدید.

بگذار صبورانه و مهرمندانه، درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم.

اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند.

بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند، نه فنای متقابل.

اینجا، سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست.

سخن از ذره ذره ی واقعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست.

بیا بحث کنیم.

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.

بیا کلنجار برویم.

اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.

بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را، در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد،

نه پژمردگی و افسردگی و مرگ،… حفظ کنیم

من و تو، حق داریم در برابر هم قد علم کنیم.

و حق داریم، بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم، بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم.

 

عزیز من !

بیا متفاوت باشیم …

 

 

 

+نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت17:48توسط آسو |

آرام بخواب خاتون من

پسر: ضعیفه!دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!
دختر: توباز گفتی ضعیفه؟
پسر: خب… منزل بگم چطوره؟
دختر: وااااای… از دست تو!
پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟
دختر:اه…اصلاباهات قهرم.
پسر: باشه بابا… تو
عزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟
دختر:آشتی… راستی گفتی
دلت چی شده بود؟
پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.
دختر: … واقعا که!
پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟
دختر: لوووس!
پسر: ای بابا… ضعیفه! این نوبه اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!
دختر: بازم گفت این کلمه رو…!
پسر: خب تقصرخودته! میدونی که من اونایی رو که
دوست دارم اذیت میکنم… هی نقطه ضعف میدی دست من!
دختر: من ازدست توچی کارکنم؟
پسر: شکرخدا…! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم…
لیلی قرن بیست ویکم من!
دختر: چه دل قشنگی داری تو! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!
پسر: صفای وجودت خانوم!
دختر: می دونی! دلم… برای پیاده روی هامون… برای سرک کشیدن تومغازه های کتاب فروشی ورق زدن کتابها… برای بوی کاغذ نو… برای شونه به شونه ات را رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه… آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره!
پسر: می دونم… می دونم… دل منم تنگه… برای دیدن
آسمون چشمای تو… برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم… برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم ومن مردش بودم….!
دختر: یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “خاتون”
پسر: آره… آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!
دختر: ولی من که بور بودم!
پسر: باشه… فرقی نمی کنه!
دختر: آخ چه روزهایی بودن… چقدر
دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده… وقتی توی دستام گره می خوردن… مجنون من…
پسر: …
دختر: چت شد چرا چیزی نمیگی؟
پسر: …
دختر: نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…
پسر: …
دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا نمناکه… فدای توبشم…
پسر: خدا… نه… (گریه)
دختر: چراگریه میکنی؟
پسر: چرا نکنم… ها؟
دختر: گریه نکن … من دوست ندارم مرد گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… بخند… زودباش…
پسر: وقتی
دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم
دختر: بخند… و گرنه منم گریه میکنماا
پسر: باشه… باشه… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی نمی تونم بخندم
دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی خریدی؟
پسر: توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یه کادو خوب آوردم…
دختر: چی…؟ زودباش بگو… آب از
لب و لوچه ام آویزون شد …
پسر: …
دختر: دوباره ساکت شدی؟
پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… ویه بغض طولانی آوردم…!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!
اینجاکناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…
نه…
اشک و فاتحه
نه…
اشک و فاتحه و دلتنگی
امان… خاتون من! توخیلی وقته که…
آرام بخواب بای کوچ کرده ی من…
دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش…!
نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش..۰!
بعد از تودیگر مرد نیستم اگر بخندم…
اما… تـوآرام بخواب…

 

 

+نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت17:40توسط آسو |

قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …

قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و

 

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

 

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

 

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

 

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش

بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و

 

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز

مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

 

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از

رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

 

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

 

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در

وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر

روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

 

هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی

اش میشد !

 

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

 

انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد

 

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

 

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم  ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

 

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه

های من بود ؟!

 

منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!

 

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

 

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

 

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او

بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

 

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و

 

از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

 

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

 

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم

توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته

بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

 

بعد نامه یی به من داد و گفت :

 

این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :

 

( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )

 

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده

بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .

 

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر

پوچم ، میخندید.

 

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای

آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

 

_ سلام مژگان . . .

 

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

 

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

 

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .

 

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته

بودم .

 

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

 

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

 

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه

کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

 

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه

سنگین را تحمل کنم .

 

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

 

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

 

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

 

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه

کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

 

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما

 

قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از

حلش عاجز بودم کمک کند .

 

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که

چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری

+نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت17:29توسط آسو |

غبار

 

+نوشته شده در دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:,ساعت9:9توسط آسو |

اگه دوسم داشتي تنهام نميذاشتي

 

غصه از انجا شروع شد كه خيلي عصباني بود...گفت اگه دوسم داري ثابت كن گفتم چه جوري.تيغ رو برداشت و گفت رگتو

 بزن گفتم مرگو زندگي دست خداست گفت پس دوستم نداري تيغ رو برداشتم و رگمو زدم وقتي داشتم تو آغوش گرمش

 جون ميدادم آروم زير لب گفت اگه دوسم داشتي تنهام نميذاشتي

 

+نوشته شده در دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:,ساعت9:1توسط آسو |

نامه ای به پریسا

iranعکس

+نوشته شده در چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:,ساعت11:41توسط آسو |

شب عروسی

 

(این داستان رو تو یه وبلاگی به اسم همسرداری که نویسندش علی آقاست خوندم وحیفم اومدکه براتون نزارمش تا بخونید)

 

 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز
کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند.

کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی میدیدی.
مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه.

کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند.

یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم.

علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات.

دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه...

آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود.

پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

 

 

شب عروسی ،علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده

+نوشته شده در چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:,ساعت11:36توسط آسو |

فقط 3 نفر

 

در دنیا فقط 3 نفر هستند كه بدون هیچ چشمداشت و منتی و فقط به خاطر خودت خواسته هایت را برطرف میكنند، پدر و مادرت و نفر سومی كه خودت پیدایش میكنی، مواظب باش كه از دستش ندهی و بدان كه تو هم برای او نفر سوم خواهی بود چرا که در ترسیم تقدیرت نیز نقش خواهد داشت

+نوشته شده در چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:,ساعت11:30توسط آسو |

تو چه میفهمی..

 

تو چ میفهمی..حالو روز کسی را که دیگر هیچ نگاهی دلش را نمیلرزاند

+نوشته شده در چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:,ساعت11:17توسط آسو |

آفتابگردان

 

غروب شد،خورشيدرفت آفتابگردان به دنبال خورشيدمي گشت ناگهان ستاره اي چشمك

زد،آفتابگردان سرش روپايين انداخت گلهاهيچگاه خيانت نميكنند

+نوشته شده در چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:,ساعت11:16توسط آسو |

فاصله

 

دلگیرم از تمام الفبای زندگی

به خصوص این پنج حرف:ف.ا.ص.ل.ه

+نوشته شده در چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:,ساعت11:16توسط آسو |

کـــ ـ ـــفــ ــ ـش هایتـــــــ

 

 

کـــ ـ ـــفــ ــ ـش هایتـــــــ را به من قـــرض مــیــدهــی؟؟؟؟

 
مــیــخواهــم بـبـیـنـم


تـنـها گذاشـتـنـم

چـــه طــ ــ ـعـ ــ ــمی دارد....

+نوشته شده در چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:,ساعت11:14توسط آسو |

گـــریه

iran

 

بعضــــــی ها گـــریه نمی کنند !

اما

از چشـــــم هایشان معلوم است ؛

که اشکــــی به بزرگی یک سکــــوت ،

گــــوشه ی چشمشان به کمیــــــن نشسته

 

+نوشته شده در چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:,ساعت10:45توسط آسو |

وقتی که گریه کردیم گفتن بچه

 iran

 

وقتی که گریه کردیم گفتن بچه است............. ... وقتی که خندیدیم گفتن دیونه است.............. ... وقتی که جدی بودیم گفتن مغروره............ ... وقتی که شوخی کردیم گفتن سنگین باش............. ........... وقتی که حرف زدیم گفتن پر حرفه............... ... وقتی که ساکت شدیم گفتن عاشقه...... ............ حالا هم که عاشقیم میگن گناهه

+نوشته شده در دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:,ساعت16:33توسط آسو |

براش بنویس دوستت دارم

 

iran

 

 براش بنویس ...

براش بنویس  دوستت دارم آخه میدونی آدما گاهی اوقات خیلی زود حرفاشونو از یاد می برن ولی یه نوشته ،به این سادگیا پاک شدنی نیست .گرچه پاره کردن یه کاغذ از شکستن یه قلب هم ساده تره ولی تو بنویس...تو..بنویس.. .

 

+نوشته شده در دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:,ساعت16:31توسط آسو |

هوای سرد

 iran

کاش می دانستی
هوای سرد
سگ لرزه هایش
و باران و برفش را دوست دارم
برای اینکه
در آغوشم جای بگیری آن هم به بهانه ی گرم شدن ...؟

+نوشته شده در دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:,ساعت16:26توسط آسو |

جمله هایی ازمشاهیر2

 

دراین دنیا از دو راه میتوان موفق شد:

یا از هوش خود یا از نادانی دیگران.

                                          (لابرویر)

 

 

همه قدقد میکنند،اما کیست که  هنوز بخواهد

خاموش در لانه بنشیند وتخم ها را بپروراند

                                                    (نیچه)

 

خوشبختی، فاصله بین این بدبختی تا بدبختی دیگراست.

                                                                 (چارلی چاپلین)

 

 

کشتی در ساحل امن تر است، اما برای این کار ساخته نشده.

                                                                     (پایولو کویلیو)

 

اعتمادبه تدریج می آید ویکدفعه میرود.

                                               (موار دفاست)

 

دزدیدن ازیک نویسنده سرقت ادبی است،

اما اگر ازچند نویسنده بدزدید نامش پژوهش است.

                                                         ( ویلسون میزلر)

 

تا خم نشوید کسی نمیتواند سوارتان شود.

                                                   (مارتین لوترکینگ)

 

خوشبختی توپی است که وقتی  می غلتد به دنبالش میرویم،

و وقتی متوقف می ماند به آن لگد میزنیم.

                                      (شاتوبریان)

 

اگر کسی یک بار به تو خیانت کرداین اشتباه اوست،

اگرکسی دو بار به توخیانت کرد این اشتباه توست.

                                                          (دالای لاما)

 

 

سعی کنیم بهتر یا بدتر از دیگران باشیم،

بکوشیم نسبت به خودمان بهترین باشیم.

                                            (مارکوس گداویر)

 

 

تنها عشق ومرگ هستند که همه چیز را دگرگون میکنند

                                            (جبران خلیل جبران)

 عشق برای رشد تو و برای پیرایش توست...

میندیش که میتوانی عشق را هدایت کنی،

زیرا اگر عشق ،ارزشمند بیابدت ،هدایتت خواهد کرد.

                                                        (جبران خلیل جبران)

 

به راستی که ابلهان انسان های خوشبختی هستند،زیرا که هرگز پی به تنهایی خود نمی برند.

 

زندگی مانند لبخند زودگذر است،در نظر اول به روی بیننده تبسم می کند،

اما اگر در او دقیق شوی می گرید.

                                       (ژری تایلر)

 

+نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت19:24توسط آسو |

افسوس که کسی نیست!

 

افسوس که کسی نیست........

افسوس که کسی نیست تاگذشته های پرملالم را از من بگیرد

وآینده ای پراز شادی را به قلبم هدیه کند

افسوس که کسی نیست!

تا بار فراق وجدایی را از دوش من بردارد

وکوله باری از محبت خویش را جایگزین آن کند

افسوس که کسی نیست.......

از من بخواهد ناگفته های قلبم را که عمریست خک خورده سینه ام شده است را

برایش بازگو کنم

ودر پاسخ عشق بی پایانش را نثار دل بیمارم کند!

افسوس.........

افسوس که در این روزگار کسی نیست

جز سکوت وتنهایی و دلتنگی که عمری گوشه نشین قلبم شده اند

وهروز غم را بادلم همخوانی می کنند.

+نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت19:6توسط آسو |

مشخصات کارتونهای پت و مت

 

تا به حال دقیق و موشکافانه کارتونهای پت و مت را نگاه کرده اید؟ دقت کرده اید چه مشخصاتی دارند؟

 

1-          کاملا خودمحور هستند. شما تا به حال کس دیگری را جز این دو در کارتونهایشان دیده اید؟

2-           تأیید طلب هستند. همدیگر را تأیید می کنند و قند در دلشان آب می شود.

3-          کارهایی می کنند و وسایلی می خرند که خودشان هم فلسفه شکل گیریش را نمی دانند.

4-           هدف را تخریب می کنند تا به وسیله برسند. خاطرم هست در یک قسمت همه کتابهایشان را فروختند تا ابزار ساخت کتابخانه را بخرند.

5-          در کارهایی دخالت می کنند که در آن تخصص ندارند و هیچ متخصصی را هم قبول ندارند.

6-           نوآوری می کنند، ولی به روش خودشان.

7-          متخصص ایجاد ضرر و زیان هستند.

8-          اعتماد بنفس کاذبشان غوغا می کند.

9-          یک جا را خراب می کنند تا جای دیگر را بسازند، دست آخر هر دوجا تخریب می شود.

10-      شعارشان این است: That’s it یا همان همینه، به عبارتی همینه که هست!

11-      الگوهای درِ پیت دارند. به عکس آن وزنه بردار بر دیوار اتاقشان نگاه کرده اید که وزنه را کج گرفته است؟

12-      هیچوقت لباسشان را عوض نمی کنند و همه به همین لباس می شناسندشان.

 

باز هم اما خدایی این ویژگی ها شما را یاد شخصیت خاصی نمی اندازد؟ ؟؟؟؟

 

بگم؟ خودتان فکر کنید

 

+نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:57توسط آسو |

حکایت جمله معروف ویلیام شکسپیر

 

دو نفر که همدیگر را خیلی دوست داشتند ویک لحظه نمیتوانستند از هم جدا باشند،

با خواندن یک جمله معروف از هم جدا می شوند تا  یکدیگر رو امتحان کنند و

هر کدام در انتظار دیگری همدیگر را نمیبینند.چون هردو به صورت اتفاقی به

جمله معروف ویلیام شکسپیر بر می خورند:

 

(عشقت را رها کن،اگر خودش برگشت،مال تو است و اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده است).

 

+نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:55توسط آسو |

سخن گابریل گارسیا مارکزدرباره امید

 

از گابریل گارسیا مارکز می پرسند:

اگه بخوای یک کتاب صد صفخه ای  در مورد امید بنویسی،چی مینویسی؟

میگه:

99صفخه رو خالی می ذارم.صفحه ی آخر سطر آخر می نویسم

                                              امید آخرین چیزی است که می میرد.

 

+نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:54توسط آسو |

جملات رمانتیک ویژه پیچوندن

 

جملات رمانتیک ویژه پیچوندن:

آرزوی من خوشبختی توست، با من باشی یا نباشی فرقی  نمیکنه!!

خودم هم نمیدونم چیکار میخوام بکنم،نمیخوام تو به آتیش من بسوزی!!

تو هم خوشگلی.. هم باهوشی.. هم زرنگی،آدمایی خیلی بهتر از من گیرت میاد!!

ما مدلهای ذهنیمون با هم فرق میکنه!!

هیچ پروسیجری برای تلفیق این دو مدل نداریم!!

تأکید مداوم بر برخی جملات شریعتی: "اگر عشق دوام یابد به ابتذال میکشد"!!.

 

 

+نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:53توسط آسو |

بازی باکلمات

سازنده ترین کلمه((گذشت ))است...آن را تمرین کن.

پرمعنی ترین ترین کلمه((ما )) است...آن را به کار بر.

عمیق ترین کلمه((عشق )) است...به آن ارج بده.

بی رحم ترین کلمه(( تنفر)) است...باآن بازی نکن.

خودخواهانه ترین کلمه(( من )) است..از آن حذر کن.

ناپایدار ترین کلمه(( خشم)) است...آن را فروبر.

بازدارنده ترین کلمه(( ترس)) است...با آن مقابله کن.

بانشاط ترین کلمه(( کار)) است...به آن بپرداز.

پوچ ترین کلمه(( طمع )) است...آن را بکش.

سازنده ترین کلمه(( صبر )) است...برای داشتنش دعا کن... .

 

+نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:52توسط آسو |

زندگی چیست؟

 

زندگی چیست؟

اگر خنده است چراگریه میکنیم؟

اگرگریه است چرا خنده میکنیم؟

اگر مرگ است چرا زندگی میکنیم؟

اگر زندگی است چرا میمیریم؟

اگر عشق است چرا به آن نمیرسیم؟

اگر عشق نیست چرا عاشقیم؟..؟

 

 

 

 

 زندگی مثل یه دیکته اس هی می نویسیم، هی غلط می نویسیم، هی پاک می

 

 کنیم دوباره هی می نویسیم، هی پاک می کنیم غافل از اینکه عزرائیل داد میزنه:

 

 برگه ها بالا

 

 

 

 

+نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:51توسط آسو |

بزرگترین ها

 

بزرگترین گناه: سکوت...

بزرگترین شجاعت: بگویی دوستت دارم...

بزرگترین سرمایه: دوست...

بزرگترین اسرار: صداقت...

بزرگترین افتخار: عاشق شدن...

بزرگترین هنر: عاشق ماندن... .

 

+نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:49توسط آسو |

پیام زرتشت

 

پیام زرتشت:

خردبرپایه ی دیدن وپژوهیدن استوار است نه برپندارباقی وپیش داوری وشنیدن.

کسی که برقلب خودغلبه نکرد،برهیچ چیز غالب نخواهدشد.

نیکی وسودخودرا در زیان دیگران مخواه.

هرگفتاروکرداری را باترازوی عقل بسنجیدو آنگاه اگر نیک آمدبه پیروی ازآن پردازید.

فرزانگان هستندکه درست برمیگزینند،نه بداندیشان.

نیک میدانم که هیچ نیایشی نیست که از جان ودل برآید وبی پاسخ بماند.

فزون تر از تن زن،دل و جان و روان او را دریابید وبر آن ارج نهید.

این است رستگاری... .

 

+نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:48توسط آسو |

برای عشق

 

برای عشق تمنا کن ولی خار نشو.

برای عشق قبول کن ولی غرورت رو از دست نده.

برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو.

برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذارپروانه ببینه.

برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن.

برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر.

برای عشق وصال کن ولی فرار نکن.

برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن

برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش.

برای عشق خودت باش ولی خوب باش.

 

+نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:47توسط آسو |

عشق

 عشق

عشق یعنی کوچک کردن دنیا به اندازه یک نفر یا بزرگ کردن یک نفر به اندازه دنیا

 

 عشق یعنی دستهایم ماله توست/ چشمهای خسته ام دنبال توست/ عشق

 

 یعنی ما گرفتار همیم / دوستدار هم طرفدار همیم/ هرچه میخواهد دلش آن می

 

 کند میکشد مارا و کتمان میکند/ عشق غیر از تاولی پر درد نیست/ هرکس این

 

 تاول ندارد مرد نیست/ آمدم تا عشق را معنا کنم/ بلکه جای خویش را پیدا کنم/

 

 آمدم دیدم که جای لاف نیست/ عشق غیر از عین و شین و قاف نیست/

 

 

 

 

عــشــــــــــق

فــقــط عــزیزم و دوســـتت دارم نــیــســــت


عشــــــــــق

اینه که


تو هر شرایطی باهاش باشی ,

 

 

 

 

مگر تو چند نفر بودی . . . !!!؟؟؟؟؟

.

.

.

که بدون تو احساس میکنم هیچ کس در دنیا نیست!!!!!

 

 

 

 

دستمال کاغذی را با اشک هایت تر کن

و روی قلبت بکش !

عـ ـشـ ـقـ ـ همچنان در وجودت نفس می کشد

فقط کمی خاک گرفته است!!!

 

 

 



قانون تو
تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق
عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست.
چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی!
که هر بار ستاره‌های
زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی 
و خود در تنهایی و
سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستاره‌ها را به نظاره نشینی
و خاموش و بی صدا به شادی ستاره‌های از تو گشته جدا دل خوش کنی
و باز هم تو بمانی و تنهایی و
دوری

+نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:37توسط آسو |

بوسه

 

 

انسان با سه بوسه تکمیل می شود

 

1-بوسه مادر که با آن با یه عرصه خاکی می

 گذاری

 

 2_ بوسه عشق که یک عمر با آن زندگی می کنی

 

 3_بوسه خاک که با آن با به عرصه ابدیت می گذاری.

 

 

 

بوسه یعنی لذت دلدادگی / لذت از شب لذت از دیوانگی

بوسه آغازی برای ما شدن  / لحظه ای با دلبری تنها شدن

بوسه آتش می زند بر جسم و جان /  بوسه یعنی عشق من با من بمان . . .

 

 

بوسه اسم است چون عمومی است

بوسه فعل است چون هم لازم است هم متعدی

بوسه حرف تعجب است چون طرف مقابل را مات و مبهوت میکند

بوسه ضمیر است چون از قید انسان خارج است

بوسه حرف ربط است چون دو نفر را به هم متصل میکند

 

+نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:35توسط آسو |

آدمای خوب

 

آدمایی هستن که
هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم ...
وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده،
راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون حیوونکی نپره ...
اگه یخ ام بزنن، دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون ...
آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه
همونایین که براتون حاضرن هر کاری بکنن
اینا فرشتن ...
تو رو خدا اگه باهاشون می رید تو رابطه، اذیتشون نکنین...
تنهاشون نزارین، داغون می شن !
همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند

مثل آن راننده تاکسی‌ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی.

آدم‌هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی،
دستپاچه رو بر نمی‌گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.

آدم‌هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.

دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند،... مثلا می گویند
این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتر یادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی

آدم‌هایی که از سر چهار راه، نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.

آدم‌های پیامک‌های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند،
آدم‌های پیامک‌های پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.

آدم‌هایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین،
خط‌هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.

آدم‌هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.

آدم‌هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.

همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن

مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه‌ی قبل از رها کردن دست،
با نوک انگشت‌هاش به دست‌هایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه

وقتی از کنارشون رد میشی بوی عطرشون تو هوا مونده

وقتی بارون میاد دستاشون رو به آسمونه

وقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدن
با خوشرویی جواب میدنو میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدم

وقتی یه بچه میبینن سرشار از شورو شوق میشن و باهاش شروع به بازی کردن میشن

آره همین ها هستند که هم دنیا رو زیبا میکنن هم زندگی رو لذت بخش تر

 

+نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت18:9توسط آسو |

جمله های عاشقانه 3

گفتم تو شیرین منی...گفتا تو فرهادی مگر؟گفتم خرابت میشوم...گفتا: تو آبادی مگر

گفتم ندادی دل به من... گفتا:توجان دادی مگر؟گفتم:فراموشم نکن...گفتا: تودر یادی مگر؟

 

 

دلتنگـی ؛ پیچیــده نیســت...
یک دل...
یک آسمان...
یــک بغــض...
و آرزوهــای تـَـرک خـورده!
به همین ســادگـی...!...

 

 

گـفـت: بـگـو ضـمـایـر را

گـفـتـم: مــَن مـَن مـَن مــَن مَــن مــَن

گـفـت: فــقـط مــن؟

گـفـتـم: بـقـیـه رفـتـه‌انـــد......

 

 

بايد مي دانستم

سرانجام

تو را از اين جا خواهد برد...

اين جاده كه زير پاي تو نشسته بود...!

 

 

 

 

 

توي آسمون دنياهرکسي ستاره داره چراوقتي نوبت ماست آسمون جايي نداره

 

  

 

آرزوهاتو یه جا یاداشت کن و یکی یکی از خدا بخواه،

خدا یادش نمیره ولی تو یادت میره که چیزی که امروز داری، آرزوی دیروزت بوده

 

 

خوشبختی داشتن دوست داشتنی ها نیست ،

بلکه دوست داشتن داشتنی ها است

 

 

برخي انسانها شاه هاي مغموم بي رعيت قلمرو تنهايي خويشند !

بر خود حكومت ميكنند...

با خود ميجنگند...

بعضي ها از خود شكست ميخورند

و حتي به تبعيد هميشگي از مرزهاي بودن ميروند...


آخر من كه به پادشاهي باورت كرده بودم،

سرورم، كودتا براي چه بود؟!

 

 

 

 

 

 

دل من پشت سرت کاسه آبی شدو ریخت ...

کی شود پیش قدمهای تو اسپند شوم...

 

 

 

چه کسی می داند که تو در پیله ی تنهایی خود تنهایی ؟

 چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی ؟  

پیله ات را بگشا تو به اندازه ی یک پروانه زیبایی...

 

 

 

رفتنـــ بهــانه نمیـــ خواهــد ؛

بهـانهــ های مانـدنـــ که تمـامـــ شــود

کــافـیستــ ــ ـ

 

 

 

 

خداوند به سه طریق به دعاها جواب می دهد:


او می گوید آری و آنچه می خواهی به تو می دهد.


او میگوید نه و چیز بهتری به تو می دهد.

او می گوید صبر کن و بهترین را به تو می دهد...

 

 

هر از گاهی در ایستگاه های بین راه فرصت خوبیست برای دیدن مسیر طی شده

و نگریستن به راهی که پیش روست

چرا که گاهی برای رسیدن باید نرفت.....

 

 

 

آخرین حرف تو چیست؟

قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض

صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض

یک طرف خاطره ه!ا

یک طرف پنجره ها!

در همه آوازها! حرف آخر زیباست!

آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟

حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست...

 

 

من دلم میخواهد،خانه ای داشته باشم پر دوست

کنج هر دیوارش،دوستهایم بنشینند آرام


گل بگویند و همه گل شنوند


شرط وارد گشتن،شستشوی دلهاست

شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست


بر درش برگ گلی میکوبم


روی آن برگ نویسم ای یار،خانه ی ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد هرگز،خانه ی دوست کجاست؟؟؟

 

 

 

می گویند زندگی زیباست

و بهار را گواه می آورند

و من می گویم زندگی زیباست

اگر باور های پاک را باور داشته باشی...

 

 


ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم 

به نفسهای تو در سایه ی سنگین سکوت 

به سخنهای تو با لهجه ی شیرین سکوت. 
 



هراس یعنی من باشم ،

تو باشی و حرفی برای گفتن نباشد.  
 

 


این روزها بدجور به تو آغشته ام ،

از صافی ردم کن و ببین که جز تو هیچم نمی ماند. 
 



اگر گدا یاد پادشاه نکند پادشاه چه داند گدایی هم هست ،

گدای دیدارتم پادشاه.  
 



شبها اتاقم ماه ندارد ،

چشمانت را قرض می دهی تا صبح ؟
 

این موهبت الهی ست صبح چشم بگشایی و یادت بیاید دوستی داری آبی تر از آسمان ، زلالتر از شبنم و روشنتر از صبح. 
 

 

 

+نوشته شده در سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:,ساعت19:14توسط آسو |