دیروز کودکی در امتداد کوچه های پر از بی کسی این شهر شلوغ
دست تمنایی به سویم دراز کرد
خالی تر از تمامی آرزوهای کودکانه
دنیا عوض شده است
کودکان به دنبال نان اند و ما به دنبال عشق
گنجشک میخندید به اینکه چرا هرروز بی هیچ پولی برایش دانه میپاشم ...
من` میگریستم` به` اینکه` حتی` اوهم` محبت` مرا` از`سادگی ام `
میپندارد
تو بارون كه رفتی شبم زیرو رو شد
یه بغض شكسته رفیق گلوم شد
تو بارون كه رفتی گل باغچه پژمرد
تمام وجودم تو آیینه خط خورد
هنوز وقتی بارون تو كوچه می باره
دلم غصه داره دلم بی قراره
نه شب عاشقانست
نه رویا قشنگه
دلم بی تو خونه
دلم بی تو تنگه
یه شب زیر بارون كه چشمام به راه
می بینم كه كوچه پرنور ماه
تو ماه منی كه تو بارون رسیدی
امید منی تو شب ناامیدی
رفتم که آتش می شوم شاید تو خاموشم کنی
ترسم که خاکستر شوم یک شب فراموشم کنی
شوق نگاهت می زند چنگی به دریای دلم
آرام بودم بی وفا، طوفان زدی بر ساحلم
بغضم ترک برداشته ترسم ببارم نازنین
دستم به دامان دلت، طاقت ندارم بیش ازاین
لبریزم از دل دادگی دریاب این دل بسته را
تا کی پریشان می کنی این آشنای خسته
اگه بگم که قول میدم تا همیشه باهات باشم
اگه بگم که حاضرم فدای اون چشات بشم
اگه بکم تو آسمون یه عشق دارم اونم تویی
اگه بگم بهونه ی هر نفسم تنها تویی
اگه بگم قلبمو من نذر نگاهت می کنم
اگه بگم زندگیمو بذر بهارت می کنم
اگه بگم ماه منی تو هر نفس راه منی
اگه بگم بال منی، لحظه ی پرواز منی
میشی برام خاطره ی قشنگ لحظه ی وصال
میشی برام باغبونه میوه های تشنه و کال
میشی برام ماه شبا، میشی برام عشق و خدا
تویی دلیل بودنم، دوست دارم نیلوفرم
امشب خیلی دلم گرفته دلم بدجور هواشو کرده خداجون کمکم کن فراموشش کنم
بعضی وقت ها دوست دارم وقتی بغضم میگیره خدا بیاد پایین اشکامو پاک کنه !
دستمو بگیره بگه : آدما اذیتت می کنن .؟!
بیا بریم پیش خودم . . .
...ای خدااااااااا...
ای کاش یاد میگرفتم اگر در رابطه ای حرمتم زیر سوال رفت
برای همیشه با آن رابطه خداحافظی کنم
و به طور احمقانه ای منتظر معجزه نباشم . . .
کاش میدانستی عشق و هوس دو مقوله ی جدا از هم هستند
عشق بهانه ات است ، به هوس هایت برس
.
دلم می خواست زمان را به عقب باز می گرداندم…
نه برای اینکه آنهایی که رفتند را باز گردانم…
برای اینکه نگذارم آنها بیایند…
وقتی دیر رسیدم و با دیگری دیدمت …
فهمیدم که گاهی
“هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدن است”
.
نگران نباش ، نفرینت نمیکنم !
همین که دیگر جایت در دعاهایم خالیست ، برایت کافیست !!!
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت تو را
بر اشک های دیده زلب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
رفتم، مگو مگو که چرا رفت، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یک باره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابه لای دامن شب رنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان فروختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر زخویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان زکرده ها و پشیمان زگفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
فروغ فرخزاد
چی شد که سیگاری شدی؟
یه شب بارون میومد
خیلی تنها بودم.
چی شد که ترک کردی؟
یه شب بارون میومد
خواستند
از عشق
آغوش و بوسه را
حذف کنند
عشق
از آغوش و بوسه
حذف شد...
افشین یداللهی
به یاد استاد حسین پناهی: |
اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند
دیگر گوسفند نمی درند
به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند...
حسین پناهی
|
گاه جلوی آینه می ایستم ... خودم را در آن میبینم .. دست روی شانه اش میگذارم و می گویم... ... چه تحملی دارد "دلت"...!!
تجربه ثابت کرده،
زنانی که تهی از احساس
و با چتری از منطق
گوشه ای تنها نشسته اند...،،
بی شک
همان دخترکان بی پروایی اند
که سالهایی نه چنـدان دور
به روی نیمکت حماقتشان
بی تجربه از " تب و لرز " عشق ،،
"خیسی بارانش " را آرزو میکردند!!
قسم به لیلی و مجنون دوستت دارم
قسم به پرواز ابر دوستت دارم
قسم به خورشید زرد دوستت دارم
قسم به موج دریا دوستت دارم
قسم به عشق زیبا دوستت دارم
قسم به خون رگ ها دوستت دارم
قسم به رنگ برگ ها دوستت دارم
قسم به گرمی روز دوستت دارم
قسم به شب خاموش دوستت دارم
قسم به شب سیاه دوستت دارم
قسم به سفیدی دل ها دوستت دارم
قسم به جون عاشقا دوستت دارم
قسم به جون ماهی ها دوستت دارم
قسم به گلهای زیبا دوستت دارم
قسم به عشقمون قسم دوستت دارم
من امشب سكوت دلم را شكستم
سكوت شبستان غم را شكستم
قسم خورده بودم كه عاشق نباشم
من به عشق تو شكوه قسم را شكستم
چشمهایش بی دلیل از من رمید
بی وفا حتی نگفت از من چه دید ؟
فکر می کردم که پاک و ناب بود
وای بر من او فقط مرداب بود ؟
حرفهایی از حضور عشق داشت
ذره ذره پا به احساسم گذاشت
ساده بودم دل سپردم دست باد
دیگری آمد... و من رفتم ز یاد
وقت رفتن پشت سر را هم ندید
مثل گنجشکی ز رویایم پرید ؟
رنجها دادم به این جان و تنم
بس پریشان گشتم از دل دادنم
یادم آمد یک نفر یک روز گفت
عشق ناخالص بخواهی مفت مفت...
|
|
همه می پرسند:
-چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
-چیست در همهمه ی دلکش برگ؟
-چیست در بازی آن ابرسپید،
روی این آبی آرام بلند،
که تورا میبرد اینگونه به ژرفای خیال؟
-چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
-چیست در کوشش بی حاصل موج؟
-چیست درخنده ی جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری؟
-نه به ابر،
-نه به آب،
-نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
نه به این خلوت خاموش کبوترها؛
من به این جمله نمی اندیشم!
من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه،
صحبت چلچله ها را با صبح،
نبض پاینده ی هستی را،
در گندم زار،
گردش رنگ و طلاوت را در گونه ی گل،
همه را می شنوم، می بینم!
من به این جمله نمی اندیشم!
به تو می اندیشم!
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو می اندیشم!
-همه وقت،
-همه جا،
من به هرحال که باشم به تو می اندیشم!
تو بدان این را
تنها تو بدان،
تو بیا،
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب!
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند!
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
-تو بگیر!
-تو ببند!
-تو بخواه!
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر هوا را تو بخوان!
تو بمان با من، تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش!
من، همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است،
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش!
فریدون مشیری
یادم باشد |
|
|
یکی دیوانه ای آتش برافروخت
در آن هنگامه جان خویش را سوخت
همه خاکسترش را باد می برد
وجودش را جهان از یاد می برد
تو همچون آتشی ای عشق جانسوز
من آن دیوانه مرد آتش افروز
من آن دیوانه ی آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده هستم
بزن آتش به عود استخوانم
که بوی عشق برخیزد زجانم
خوشم با این چنین دیوانگی ها
که می خندم به آن فرزانگی ها
اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیدم ، و یا با آرزو هایم فقط خود را پسندیدم ، گناهم را ببخش
اگر از دست من در خلوت خود گریه كردی ، اگر بد كردم و هرگز به روی خود نیاوردی ، گناهم را ببخش
اگر تومهربان بودی ومن نامهربان بودم ، برای دیگران سبز برای تو خزان بودم ، گناهم را ببخش
آمد و قلب مرا دزدید و رفت
بی قراری های من را دید و رفت
او گمان می کرد من دیوانه ام
بر من و احساس من خندید و رفت
غنچه های عشق را از خاک جان
با تمام بی وفایی چید و رفت
دل به او بستم ولی افسوس،او
حال و روزم را کمی فهمید و رفت
باورم شد رفتنش اما عجیب
بعد از او ایمان من لرزید و رفت
خواستم برگردم و عاشق شوم
عشق هم دیگر زمن ترسید و رفت
زمستانی سرد،كلاغی غذانداشت تاجوجه هاشو سيركنه،گوشت بدن خودش روميکندومیدادبه جوجه هاش.زمستان تمام
شدو کلاغ مرد.امابچه هاش زنده ماندندوگفتند:خوب شدمرد،راحت شدیم ازغذای تکراری
این است واقعیت تلخ روزگار...
از فکر من بگذر خیالت تخت باشد
من می تواند بی تو هم خوشبخت باشد
این من که با هر ضربه ای از پا در آمد
تصمیم دارد بعد از این سرسخت باشد
تصمیم دارد با خودش ،با کم بسازد
تصمیم دارد هم بسوزد ، هم
نقـش یـــک درخــت خشک را
در زنـدگی بازی میکـنم
نمیـدانم که بایـد چشم انتظار بهار باشم
یا هیزم شکن پـیــر…
“بربادرفته”
صد بار بهتر است از
“از یاد رفته “…..
صدایت نمیکـــــنم که برگـــــردی
مهــــــم باشم
خودت برمیگردی . . .
این موهبت الهی ست صبح چشم بگشایی و یادت بیاید
دوستی داری آبی تر از آسمان ، زلالتر از شبنم و روشنتر از صبح . . .
.
بعضــــــی ها گـــریه نمی کنند !
اما …
از چشـــــم هایشان معلوم است ؛
که اشکــــی به بزرگی یک سکــــوت ،
گــــوشه ی چشمشان به کمیــــــن نشسته …
بايد مي دانستم
سرانجام
تو را از اين جا خواهد برد...
اين جاده كه زير پاي تو نشسته بود...!
مثل یک درنای زیبا تا افق پرواز کن
نغمه ای دیگر برای فصل سرما ساز کن
زندگی تکرارِ زخمِ کهنه دیروز نیست
بالهای خسته ات را رو به فردا باز کن...
باران که می بارد دلم برایت تنگ تر می شود
راه می افتم
بدون چتر
من بغض میکنم ، آسمان گریه...
کـــ ـ ـــفــ ــ ـش هایتـــــــ را به من قـــرض مــیــدهــی؟؟؟؟
مــیــخواهــم بـبـیـنـم
تـنـها گذاشـتـنـم
چـــه طــ ــ ـعـ ــ ــمی دارد....
آخرین حرف تو چیست؟
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض
صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ه!ا
یک طرف پنجره ها!
در همه آوازها! حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست...
+نوشته شده در جمعه 3 شهريور 1391برچسب:,
ساعت11:46توسط آسو |شرمنده ساعت چند
دختر و تو ، "شرمنده ساعت چند" اول ساعت حدودا چار با لبخند
آدرس ، شماره ، قاصدک ،یک تکه کاغذ چشمک ، همان کاری ترین ترفند
عاشق شدن در یک قرار زیر باران کلی رمانتیک شد نمای بند
مادر ، پدر ، بی دردسر ، یک زوج خوشبخت فعلا مبارک باشد این پیوند
اما سه ماه بعد در کوران تقدیر هی رو به تلخی می گذارد قند
دکتر : ببین خانم تمام مشکل آقاست باید بمانی در کف فرزند
تا کی بمانم در کف فرزند اول ؟ از چشم زن افتاد ارادتمند
از کار بر می گردی و یک کفش مشکوک آقای خوشتیپی و سانسور ... ، گند
اجسادشان را می بری تا خارج از شهر اما پلیس و میله های بند
آقای قاضی حقشان این بود ! – ساکت حکم تو اعدام است تا مانند
ساعت حدودا چار باشد ، پای یک دار لعنت بر این "شرمنده ساعت چند"
شعر از عظیم زارع
آنگاه که خنده بر لبت می میرد
چون جمعه ی پاییز دلم می گیرد
دیروز به چشمان تو گفتم که برو
امروز دلم بهانه ات می گیرد
دختر:خوشگلم
پسر:نه
دختر:دوستم داری
پسر:نه
دختر :اگه بمیرم برام گریه نمی کنی
پسر:نچ
دختر اشک تو چشماش جمع شدو پسر
بغلش کردوگفت:تو خوشگل نیستی
زیباترینی...دوستت ندارم عاشقتم
اگه بمیری برات گریه نمی کنم...منم میمیرم....